بنادکوک

یادواره شهدای بنادکوکی

بنادکوک

یادواره شهدای بنادکوکی

سلام خوش آمدید
شهیدحسین زارع بنادکوکی
شهیدحسین زارع بنادکوکی

نام پدر: محمد
تاریخ تولد: 17-10-1346 شمسی
محل تولد: خوزستان - آبادان
تاریخ شهادت : 24-10-1365 شمسی
محل شهادت : شلمچه
گلزار شهدا: چهارصددستگاه
لبرز - کرج


شهید «حسین زارع بنادکوکی»در هفدهم دیماه 1346، در شهرپرازحماسه« آبادان»، به دنیاآمده و پس از گذشت سه سال به تهران مهاجرت نموده و بعد از آن مابقی عمر کوتاه و سرشار از برکت وایمان خودرا تا سن نوزده سالگی در شهرستان کرج سپری نمود.
ایشان از کودکی علاقه وافری به انجام فرایض دینی داشت و نمازخواندن را از سن هشت نه سالگی شروع نمود، در درسهای خویش فردی پر تلاش بود و مدارج تحصیلی خود را به ترتیب در مدارس سعدی , معلم و دهخدا در کرج طی نمود.

ایشان درسن 19سالگی درکنکور سال 1365، دررشته مهندسی شیمی دانشگاه اصفهان پذیرفته شد. لیکن جهاد در راه خدا را بر تحصیل مقدم دانست و با عشق به محبوب به سوی جبهه های نبرد شتافت و در 24 بهمن 1365، بعد از گذشت 4 ماه درجبهه های جنگ درشلمچه (عملیات کربلای 5) به شهادت رسید و درگلزار شهدای شهرستان کرج واقع در چهارصد دستگاه به خاک سپرده شد.



روایتی برادرانه از شهید « حسین زارع بنادکوکی»:

برادرم حسین آموزش های لازم را دید و به عنوان قناسه زن ذخیره گروهان شد. چقدر باهم خوش بودیم؛ دردزفول بود که خودسازی حسین شکل گرفت و به اوج رسید. نماز جماعت و دعای توسل و دعای کمیلش هرگز ترک نمی شد. تحت هر شرایطی در سرما و باران برای نماز شب و نماز صبح به حسینیه می رفت و بعد از چندی چند نفر از دوستانش هم او را همراهی می کردند و با او به حسینیه می رفتند، حسین به نمازش بسیار پایبند بود و هیچگاه نمازش ترک نمی شد.

یک بار که به شوش دانیال برای زیارت می رفتیم، حسین در اتوبوس نوحه ای را خواند و از صدای زیبایش همه خوششان آمده بود . همیشه این نوحه را می خواند و دوستان حسین همه آن را یاد گرفته بودند. چند جمله از مضمون نوحه همیشگی حسین این بود : شهیدم، شهیدم، خونم می جوشد تا روز محشر، الله اکبر، خمینی رهبر ....

حسین با همه رفتار اسلامی داشت و با گذشت و ایثارگر بود و کمتر حرف بیهوده می زد و همیشه سنجیده سخن می گفت. همیشه برای دوستانش نامه می نوشت و نامه ها را خیلی جالب طراحی و خطاطی می کرد. حسین در «کوثر» نیز نماز شب را ترک نکرد و آنقدر خواند که همه بچه های چادر نماز شب خوان شدند و وقتی بیدار می شد بچه ها را نیز بیدار می کرد .

آنقدر با همه گرم و صمیمی بود که وقتی به حمام می رفت پشت تمام بچه ها را لیف می زد و آب روی بچه ها می ریخت. در کارش سستی و تنبلی وجود نداشت.

حسین و همراهش برای خودشان سنگر تیربار حفر کردند و بعد مانور شروع شد و حسین جلو رفت و شروع به تیراندازی کرد و بعد بچه ها حرکت کردند و به طرف سنگرهای دشمن رفتند و با تیزاندازی و پیشروی سنگرها را گرفتند و تا صبح آنجا خوابیدند. چند نفر از بچه های دسته دیگر مجروح شدند و تا شب آنجا بودیم و شب نیز به طرف جلوتر حرکت کردیم. او تیربارش کثیف شده بود و تیراندازی نمی کرد و به سنگرهای دوم که رسیدیم می خواست آن را تمیز کند ولی نتوانست و تیرهایش ماند.

یک بار رضا را می خواستند سینه خیز ببرند، حسین نیز داوطلب به همراه او حرکت کرد و تا جای تعیین شده با او رفت . رضا رفیق صمیمی حسین بود.

شنبه نوزدهم مهر 1365، به پادگان برگشتیم و دو روز در پادگان بودیم تا روز بیست و یکم مهر 1365، به جبهه اعزام شدیم و در جبهه نیز از آنجا که خدا می خواست ما با حسین یک جا افتادیم.

سه شنبه 22 مهر، در کوچه بودیم که فرم دادند پرکنیم و ما را در گردانهای لشگر تقسیم کردند، حسین دوست داشت با رضا باشد ولی نشد و ما را به جایی که گردان مستقر بود، بردند. بعداز ظهر بود که دیدیم رضا و بچه ها به آنجا آمدند. در نزدیکی ما به یکی دیگر از گردانها حسین می خواست انتقالی بگیرد ولی نشد و باز توفیق یافتیم که با حسین باشیم و در یک چادر و بعداْ در یک تیم با هم بودیم.

حسین کارهای سخت را انجام می داد و جداْ ما ازخلوص حسین و از ایثارگری او شرمنده بودیم کمتر اعتراض می کرد و با کسی بحث و گفتگو نمی کرد و روزی چند بار به شنا می رفت و گاهی به دیدن رضا... آموزشمان نیز ادامه داشت حسین از همان روزهای اول دوست داشت قناسه زن ( تیرانداز ) باشد .

 بعد از چند روز مرخصی اردوی ما شروع شد ولی لازم به تذکر است که چند بار رزم شب و پیاده روی داشتیم و همیشه موقع حرکتهای رزمی حسین را در نزدیکی خودم می دیدم و با هم تقریباْ رقابت داشتیم .

سه شنبه هشتم مهر بود که ازخانه برگشته بودیم ما را به خط کردند و مسئولین تیم ها را تعیین و بچه ها را تقسیم کردند. حسین تیربارچی دسته ما شد و یک تیربار ژ3 به او دادند و یک نفر کمک داشت و رضا نیز تخریبچی دسته ما بود و برنامه آشنایی و دوستی ما با حسین از اینجا شروع شد.

چهارشنبه نهم بود که به سوی اردوگاه حرکت کردیم و با همکاری چادر برپا کردیم و حسین واقعاْ از صمیم قلب کار می کرد.

تیربار حسین سنگین بود ولی او هیچگاه اعتراض نمی کرد و حرفی نزد حتی چندبار برای کمک به او و گرفتن اسلحه اش به طرف او رفتیم ولی او از دادن اسلحه خودداری کرد و می گفت: خودم می آورم هرجا که می رفتیم، چه ارتفاع، چه مسیرهای طولانی، حسین با اسلحه اش می آمد و کمتر از کمک خود، کار می کشید. در کارهای چادر و گرفتن غذا، بدون اینکه کسی به او بگوید حسین می رفت حتی نوبت بعضی از بچه ها را نیز او می رفت و ظرف غذا را می شست.

هرکاری را که به حسین می گفتیم بدون چون و چرا انجام می داد و چقدر اسلحه اش را پاک می کرد و حسین تیر جنگی به جای تیرگاری می گرفت و در مواقع لازم و تمرین شلیک می کرد. تعجب می کردم که حسین با آن اندام ضعیف و ظریف آن اسلحه سنگین را تا بالای ارتفاعات حمل می کرد ولی افراد دیگر در پایین کوه می ماندند. کارهای اردو نیز رو به پایان بود و با فشارهایی که تحمل کرده بودیم آماده مانورمی شدیم. دوبار به محل مانور رفتیم و سنگر حفر کردیم و وسایل شخصی به غنیمت آوردیم ولی حسین همه را به بچه ها داد جز یک بادگیر و یک پیراهن که بعداْ به یکی از بچه ها گفت که اگر من شهید شدم آن را بردار . بعد از آن به کوثر برگشتیم و موقع برگشت یک هواپیما را زدند و حسین و بچه ها برای دیدن خلبان پیش او رفتند و یکی ازبچه ها کلاه او را آورد دو روز بعد دوباره به طرف شلمچه حرکت کردیم و شب به آنجا رسیدیم.

نیروی احتیاط بودیم و در داخل کانالها جای استراحت پیدا کردیم و خوابیدیم. نیمه های شب بود که صدای حسین را می شنیدیم که زیارت عاشورا می خواند. گفتیم: خوش به حالش چقدر حال و روحیه دارد. زیر آتش و با آن خستگی دعا می خواند. خوابمان برد و صبح بیدارشدیم. حسین درکنار اسکله با بچه های یگان دریایی مشغول صحبت بود و صبح همان روز از خیلی از بچه ها حلالیت طلبیده بود و مثل اینکه می دانست همان روز، روز حادثه است.

خلاصه از کناراسکله پایین آمد و از کانال پله ها به طرف در سوله حرکت کرد و دراین موقع یک کاتیوشا درجلوی سوله خورد و دیگری در بالای اسکله، عده زیادی مجروح شدند و  وقتی کاتیوشا به زمین خورد. من احساس کردم که کارم تمام شده است ولی بعد دیدم چیزی نشده است به طرف سوله دویدم، دیدم یکی درسوله افتاده نگاه کردم، حسین بود. ترکشی در گلویش خورده بود و ریش او نیز خون آلود شده بود. دست به پیشانی او کشیدم و جای ترکش را دیدم ، فهمیدم حسین شهید خواهد شد. حدوداْ ساعت ده ، یازده بود او را روی برانکارد گذاشتیم و با قایق به عقب انتقال دادیم ولی در بین راه شهید شد.

یادش گرامی و راهش مستدام باد و به امید پیروزی لشگریان اسلام . سیزدهم اسفند ماه 1365، برادر و همسنگر حسین .

















نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بنادکوک


"گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست.
رنج سی ساله امام سجّاد علیه الصّلاة والسّلام و رنج چندین ساله زینب کبری علیهاسلام از این قبیل است.
رنج بردند تا توانستند این خون را نگه بدارند. بعد از آن هم همه ائمّه علیهم‌السّلام تا دوران غیبت، این رنج را متحمّل شدند. امروز، ما چنین وظیفه‌ای داریم. البته شرایط امروز، با آن روز متفاوت است. امروز بحمداللَّه حکومت حق - یعنی حکومت شهیدان - قائم است. پس، ما وظایفی داریم."

آخرین نظرات